پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

25 ماهگی مبارک

پرهام نازنینم،یکماه هم از دومین سال حضور مهربونت گذشت.واقعا چقدر زود میگذره.الان یکماه و یه هفته ست که دیگه شیر نمیخوری.خدارو شکر دیگه با این قضیه کنار اومدی.خدارو شکر که خیلی منطقی هستی و با حرف زدن آروم میشی.ایشالا توی پست بعدی مفصل داستان می می نخوردنتو برات تعریف میکنم.الهی فدات بشم که دیگه واسه خودت آقایی شدی.از اولشم عینه یه جنتلمن بودی.بیشتر از سنت میفهمی و این برای ما خیلی قوته قلبه و از با تو بودن به خودمون می بالیم.کلی حرفای ناگفته دارم.تازگیا به یه دلیل واضح خیلی به من وابسته شدی.واسه همینم کمتر وقت میکنم به اینجا سر بزنم.دوست دارم به دنیا.پسرکه یکی یه دونم🚘🚙🚛🚙🚕🚜🚁
23 دی 1393

مامان دوستت دارم

وقتی توی بغلم بودی، سرتو گذاشتی روی شونم و با صدایی پر از آرامش گفتی : مامان دوست دارم.این قشنگترین جمله یی بود که توی عمرم به عنوان یه مادر شنیدم.انگار دنیارو به من داده بودن.لحن صدات اینقدر مملو از آرامش بود و اینقدر بی نقص جمله رو گفتی که منو بردی به عرش خدا.اصلا یه لحظه فک نکردم پرهامه دو ساله بغلمه.حس دوست داشتن توی لحنه گفتنت خیلی خیلی بهم آرامش داد.ممنونم مامان.خیلی خیلی خوشحالم بخاطر داشتنت.همیشه وقتی بغلمی میچسبونمت به خودم و می گم پرهام دوست دارم.اینبار تو مامانو سورپرایز کردی و این شد بهترین سورپرایزه این روزام.خدایا زبونم قاصره در برابرت اما دلم لبریز از ستایشه.
12 دی 1393

تولد دو سالگی وتقارن با اربعین حسینی

عزیز دلم،تولدت مبارک. به قول خودت: تولد تولدت مبارک بیا شمعارو فوت کن تا صد سال زنده باشی. فدات بشم پسر شیرین زبونم که میگی تولد دو سالگی پرهامه. این روزا با دیدن مردمی که پیاده عازم رفتن به کربلای معلی بودن میگفتی بابایی منو ببر کربلا. آقاها دارن میرن کربلای پرهامی. امروز گفتی بریم زیارت. میگم کجا. میگی کربلا. پیشه حسینه شهید. با این دله کوچولوت چه آرزوی بزرگ داری. ايشالا این خواسته تو بتونیم برآورده کنیم. انشاءالله عشق به حسین همیشه توی دله پاکت  باشه. امروز در جواب سوال همیسگیت گفتم مامانی زیارتت نرفته قبوله فرشته کوچولوی من.اینم حکمتیه که تولدت مقارن شده با اربعین حسینی.           ...
22 آذر 1393

آذر آمد ماه تو ...

ماهها سپری شدند و رسید به زیباترین ماه که تورا در بر دارد ای عزیزترین احساس. ای شیرین ترین نگاه .پرهامم، قشنگم بی شک خدا همه ی ترینها را در تو تمام کرده. نفس می کشیم با تو لحظه لحظه زندگی را که شیرین کرده ای با شهد وجودت.   عکاس کوچک  ما پهلوان خدا قوت هر وقت مسابقه بهداد سلیمی بود و وزنه رو میدی سریع دست به کار میشدی. ما هم محو دیدن جگر گوشه مان میشدیمو مسابقه نهایی در برابرت جان میباخت آخ که هلاکتیم پسر علاقه بی نهایت زیادت به ماشین ها و اسامی شون باعث شده که حتی کار دستی هامون هم بنا به درخواست جگر گوشه مان بشود وسایل نقلیه کامیو...
16 آذر 1393

مخترع کوچیک من

هر چیزی که واسه خودت کشف میکنی میگم پرهام چی اختراع کرده کلی ذوق میکنیو نشونم میدی.مثلا از کشو آشپز خونه عاشقه این فندکه نارنجی و این چاقو تیز کن سیاه هستی اینم به خاطر اینکه شبیه ابزار باباست.میگی مامان سیاه    نارنجی بعد کلی چیز تعمیر میکنی .بخیالت پیچ گوشتیه. اینجا هم دو تارو با هم گذاشتی تو دسته کابینت و از اینکه محکم و موازی سر جاشون مونده بودن کلی ذوق کردی .گفتی مامان ببین با تشویقای من کلی خوشحال شدی گفتی به بابا نشون بدیم با اون دستای توپولوت نشون میدادیو کلی خوشحال بودی.آخ که هلاکتم ...
25 آبان 1393

23 ماهگیت مبارک

عزیز دلم ،با دو روز تاخیر 23 ماهه شدنت مبارررررررک. شب ماهگرد تولدت مهمون داشتیم و روز بعدشم شوک رفتنه مرتضی پاشایی عزیز خواننده محبوب و دوست داشتنی مون که چه روزایی رو با ترانه هایی دلنشینش سپری کردیم.درسته رفتنی باید بره.اما چه خوب که اینطور با شکوه و در اوجه محبوبیت. خدا به مادرش صبر بده .این تنها چیزیه که میتونم بگم. این روزا بی صبرانه چشم به راه خاله شهین و خاله عطیه هستی که بیش از انتظارت غیبتشون طولانی شده.ایشالا که زود زود میانو از این چشم انتظاری در میای.این از لحظه لحظه حرف زدنت و نام بردن اسماشون معلومه مثلا تا صدای زنگ در میاد میگی مامانی ، خاله شهینه میگم نیس میگی: عطیه.میگم نه.میگی...
25 آبان 1393

برای پسرم...

میدانی... بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی ! بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند ! بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده ! دیده ای ؟! ... ... شنیده ای ؟! بعضـــی ها بی نهایتـــ ــ ـند ! مـــــثل خودت ...
28 مهر 1393

مداد رنگي

  همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند...به جز مداد سفيد...هيچ کسي به او کار نمي داد...همه مي گفتند: "تو به هيچ دردي نمي خوري"... يک شب که مداد رنگي ها...توي سياهي کاغذ گم شده بودند...مداد سفيد تا صبح کار کرد...ماه کشيد...مهتاب کشيد...و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توي جعبه ي مداد رنگي...جاي خالي او...با هيچ رنگي پر نشد .....   ((پرهامم ، این مطلبو در جواب سوال همیشگیت گذاشتم که میگی مامان مداد سفید کو؟؟یکی یه دونه م عاشقتم)) ...
28 مهر 1393

22 ماهگی مبارک

همه ی زندگیم، 5 روزی از 22 ماهگیت گذشته اما من الان اومدم بگم : قشنگترینو ناب ترین لحظات زندگیت مبارک.ایشالا که همیشه به یاری خدای مهربون تنت سالم و لبت خندون باشه .چند وقت پیشا توی وبلاگ  یکی از دوستان یه چیز جالب خوندم که خیلی به دلم چسبید.مامانش در مورد دوست داشتن و حد دوست داشتن نوشته بود که همه چیزای خوب یکی هستن .مثه خدا ، ماه ، خورشید ، زمین ، مامان ؛ بابا . و این چیزی بود که منم درگیرش بودم .واسه همینه که منم الان مدتیه که میگم پرهام میدونی چند تا دوست دارم؟وقتی نگام میکنی میگم فقط و فقط یکی مثه خودت که یه دونه یی واسه من مادر.   ...
28 مهر 1393