این روزها...
پرهام مادر، از اینکه چند وقتیه سری به وبلاگت نزدمو از شیرین کاریات و بزرگ منشیات ننوشتم شرمنده ام.می دونم که اون قلب کوچولو و مهربونت همیشه ی خدا خطاهای من مادرو می بخشه .پرهامم، از این که با لبخندات دلمو به عرش می بری یه عالمه ممنونم. از اینکه با صدا زدنهای دائمت گاهی فقط گاهی کلافه میشم منو ببخش.می دونی که می دونم وقتی یکریز میگی مامان یعنی یه مشکلی داری.یا درد لثه هاته که بی حوصله ت میکنه.یا حرفی و سخنیه که من مادر باید مترجمت باشم.قد یه دنیا دوست دارم.وقتی با خاله شهین مشغول حرف زدن بودیم و تو جیگر مامان یکسره می گفتی مامان مامان مامان .وقتی بهت خیلی آروومو چشم تو چشم گفتم پرهامم میشه اینقد نگ...