پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

نقاشی برای دوست جانت

نقاشی برای دوست جانت طاهای خاله شقایق.اینو کشیدی و گفتی مامان بفرست واسه خاله شقایق تا طاها ببینه.دوستای بن تن.چون می دونی طاها هم مثه خودت بن تن دوس داره البته امیدوارم دوره ی این علایقتم زود تموم شه.امیدوارم دوستای خوبی واسه هم باشید 😍😍 ...
19 مهر 1396

سفرِ پائیزیِ دلچسب

پائیز امسال ما شروع شد با یه سفر دلچسب دیدار با امام غریب. ضامن آهو ۸ سال منتظر این سفر بودم و قبل آمدنت نیت کردم که باهم به پابوسشون بریم.دو ماه دیگه ۵ سال از نیتم میگذشت.خوشحالم و روی ابرا سیر میکنم.خدای ممنون که مارو لایق دونستی که این روزها و شبهای عزیز کنار پنحره فولاد و این مکان مقدس باشیم.من ایمان دارم که دو دست نداشته ی ابوالفضل بزرگترین گره هارو باز میکنه.ممنونم سیدالشهدا ممنونم حضرتابوالفضل دو رکعت شکرانه ام امیدوارم قبول واقع شده باشه.از صمیم قلبم معتقدم هیچ وقت دیر نمیشه چون خدا همیشه حواسش هست.سلامتی و آرامش همیشگی زندگیمون تنها خواسته یی بود که به زبون آوردم.امام رضا هنوز هم بغض وداع روز آخر تازه ست .ا...
15 مهر 1396

روزهای بهاری ۹۶

پرهام جانم  امروز که برات می نویسم تو وارد پنجمین بهار زندگیت شدی.حس شیرین بهار رو ۵ ساله که با تو زیباتر و دل انگیزتر تجربه کردم.بودنت به من آرامش میده.تو اتفاق پاییزی  رنگین موزون و سرشار از هوای تغییر و من آن نسیم خنکی که با تو آرام آرام آرام ،آرام می شوم. ...
2 خرداد 1396

44 ماهگیت مبارک

سلام پسر عزیزم.بعد از یه غیبت طولانی اومدم که دوباره از تو بگم.44 ماهه شدنت مبارررررک.به زودی بر میگردم.قول میدم امروز روزت بود .چپ دسته مهربون مامان😍😍 ...
22 مرداد 1395

برایت آرزو دارم...

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی بفهمی زندگی بی عشق نازیباست دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها بخوانی نغمه ای با مهر دعایت می کنم، در آسمان سینه ات خورشید مهری رخ بتاباند دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی بیاید راه چشمت را سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد...
3 آبان 1394

تو بمان با من...

من مناجات درختان را هنگام سحر، رقص عطر گل یخ را با باد، نفس پاک شقایق را در سینه کوه، صحبت چلچله‌ها را با صبح، نبض پاینده هستی را در گندمزار، گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را می‌شنوم، می‌بینم! من به این جمله می‌اندیشم، به تو می‌اندیشم! ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می‌اندیشم همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم! تو بدان این را، تنها تو بدان! تو بیا، تو بمان با من، تنها تو بمان، جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب، من فدای تو، به جای همه گلها، تو بخند...
3 آبان 1394