خاطرات اولین روز تولد
ساعت 6 صبح بیست و دوم باید بیمارستان کتالم رامسر می بودیم. از شب قبل بارون شدیدی می بارید ساعت 4/30 بیدار شدیم.البته من خواب نبودم و همش توی فکر این بودم که بیای بیرون و روی ماهتو ببینم.دل تو دلم نبود. ساعت 5 صبح از خونه اومدیم بیرون.تاریک بود .3 بار از زیر قران رد شدیم. یه بار بابایی قرانو واسمون نگه داشت (جلوی در خونه).یه بار مامان زینت توی حیاط جلوی در و بار سوم مامان جون توی خونشون.چون همه اصرار داشتن که باهامون بیان بیمارستان . ولی چون لزومی نداشت که بیان واسه این که دل همه رو به دست بیاریم . ...
نویسنده :
خودم
0:31