خاطرات اولین روز تولد
ساعت 6 صبح بیست و دوم باید بیمارستان کتالم رامسر می بودیم. از شب قبل
بارونشدیدی می باریدساعت 4/30بیدار شدیم.البته من خواب نبودم و همش توی
فکراینبودم که بیای بیرون وروی ماهتو ببینم.دل تو دلم نبود.ساعت 5 صبح از خونه
اومدیمبیرون.تاریک بود .3 بار از زیرقران رد شدیم. یه بار بابایی قرانو واسمون
نگه داشت(جلوی در خونه).یه بار مامان زینتتوی حیاط جلوی در و بار سوم
مامان جون تویخونشون.چون همه اصرارداشتن کهباهامون بیانبیمارستان .
ولی چون لزومی نداشتکه بیان واسه این که دل همه رو بهدستبیاریم .
رفتیم دیدنشون. بعدش رفتیم دنبالخاله جون که 4 تایی بریم.(من و تو،بابایی
و خاله). اینقدر باد وبارونشدیدبودکهجلومونو نمی دیدیم.اما دقیقا ساعت 6
بیمارستان بودیم که ساعت عمل6/30بود.دلهره نداشتم.خوشحال بودم که
هر چه زودتر همه چی تموم میشه و میبینمت.
ساعت 6/40 دقیقه اومدی اما من ساعت 7/50 دقیقه دیدمت .بی نهایت
خوشحالشدم.خدارو 1000000بار شکر کردم که یه فرشته کوچولو به ما داد.
شبیهدخترا بودی .
3/900 وزنت بودو قدت هم 54.ماشالا قد بلندی. زیاد گریه نمی کردی وآروم
بودیجوری که آرومیت منو خاله رو ترسوند و به پرستار گفتیم تکون
نمی خورهو خوابیده.خانوم پرستار هم گفت خدارو شکر کنید که آرومه.
آخه اتاق بغلی یه پسربچه بود همسن خودت که خیلی گریه میکرد .
ما هم گفتیم چرا پسر ما اینجورینیست. خلاصه اینکه روز فراموش نشدنی
بود.دوست داشتم همش نگاهت کنم و هنوزم از این کارسیرنمیشم