پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

خاطرات اولین روز تولد

1392/2/14 0:31
نویسنده : خودم
317 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 6 صبح بیست و دوم باید بیمارستان کتالم رامسر می بودیم. از شب قبل

بارونشدیدی می باریدساعت 4/30بیدار شدیم.البته من خواب نبودم و همش توی

فکراینبودم که بیای بیرون وروی ماهتو ببینم.دل تو دلم نبود.ساعت 5 صبح از خونه

اومدیمبیرون.تاریک بود .3 بار از زیرقران رد شدیم. یه بار بابایی قرانو واسمون

نگه داشت(جلوی در خونه).یه بار مامان زینتتوی حیاط جلوی در و بار سوم

مامان جون تویخونشون.چون همه اصرارداشتن کهباهامون بیانبیمارستان .

ولی چون لزومی نداشتکه بیان واسه این که دل همه رو بهدستبیاریم .

رفتیم دیدنشون. بعدش رفتیم دنبالخاله جون که 4 تایی بریم.(من و توقلب،بابایی

و خاله). اینقدر باد وبارونشدیدبودکهجلومونو نمی دیدیم.اما دقیقا ساعت 6

بیمارستان بودیم که ساعت عمل6/30بود.دلهره نداشتم.خوشحال بودم که

هر چه زودتر همه چی تموم میشه و میبینمت.

ساعت 6/40 دقیقه اومدی اما من ساعت 7/50 دقیقه دیدمت .بی نهایت

خوشحالشدم.خدارو 1000000بار شکر کردم که یه فرشته کوچولو به ما داد.

شبیهدخترا بودی .

3/900 وزنت بودو قدت هم 54.ماشالا قد بلندی. زیاد گریه نمی کردی وآروم

بودیجوری که آرومیت منو خاله رو ترسوند و به پرستار گفتیم تکون

نمی خورهو خوابیده.خانوم پرستار هم گفت خدارو شکر کنید که آرومه.

آخه اتاق بغلی یه پسربچه بود همسن خودت که خیلی گریه میکرد .

ما هم گفتیم چرا پسر ما اینجورینیست. خلاصه اینکه روز فراموش نشدنی

بود.دوست داشتم همش  نگاهت کنم و هنوزم از این کارسیرنمیشمبغل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)