پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

15 ماهگیت مبارک

یکی یه دونه ی مامان، 15 ماهگیت مبارک. 15 ماه از بهار زندگیت گذشت.انگار همین دیروز بود که منتظر اومدنت بودیمو روز شماری میکردیم که بیای.با اومدنت دنیامونو زیرو رو کردی.بابایی بهت میگه: پرهام؟نگاش میکنی (از اونجایی که عاشق نی نای نای هستی)مث شعر واست می خونه: روزی که تورو نداشتیم   چه روزگاری داشتیم.کلی می خندیو ما هم از خنده ی تو سرمست میشیم. از نگاهت، خند ه هات، بوییدنت. خدای بزرگ و روزی هزاران بار شکر می کنیم از اینکه مارو لایق داشتن تو دونسته. الههههههههههههی شکرت.چندین بار هم در روز دوتایی الهی شکر میگیم و دستای خوشگلتو میبری بالا.این روزای آخر سال یه ذره اذیت شدی از اینکه دوس...
29 اسفند 1392

دل مشغولی ها

محاله جارو شارژی رو بعد پروژه به اصطلاح ناهار یا شامت ( که شاید دو قاشقی بخوریو باقیو حواله فرش و اطراف کنی)نیارمو نخای که خودت بکشی خودت باید روشنش کنی بعدشم با صداش خودتم صداشو اینطوری دراری  اینم بشقاب غذات که رو مبله . انگار نه انگار که خوردی این لوله آبکشی لباس شوییته.داشتم میزاشتم سر جاش که اصرار کردی که بدم دستت منم که کنجکاو شدم ببینم میخوای چیکار کنی دادم بهت.آخ پرهام من از دستت چه کنم پسر   شروع کردی صدای جارو برقیو در آوردیو مثلا داشتی خونه رو جارو میکشیدی. مثل لوله جارو برقی خرطومی بود.فلفل من.بعدش یه روز کامل با خودت همه جا می ...
16 اسفند 1392

خداحافظ پستونک پرهام

عزیز دلم، ببخشید که همیشه خبرای مامان یه ماه بعد منتشر میشه توی وبلاگ شما.از بس که جدیدانا آلزایمر گرفتم.دیگه نمیخام بگم که حواسم پرتته مشکل از خودمه .باید درست و درمون رو خودم کار کنم بلکه حداقل یه خورده مث قبلانام شم. روز 25 بهمن ماه جمعه ناهار خونه خاله شهین بودیم و من یادم رفت که پستونکتو ببرم.موقع خواب بعد از ظهرت بود که یادم اومد .خاله شهین یه یدکی خونشون داشت اما اوق میزدیو پرتش میکردی.مدتی بود که به weeعادت کرده بودی.و همون روز بهونه ای شد که دیگه مَم (به قول خودت) کنار گذاشته شه واسه همیشه.دو روز اول یه کمی سخت بود اما اینقدر حواست پرت کشفیات جدید بود ک...
16 اسفند 1392

خبرای جا مونده

خدا رحم کنه به حالمون. پسرم دلم واسه حافظه همیشه آپم تنگ شده اینقدر بی حواس شدم که نگو.یعنی اینقدر تمرکز میزارم که حواسم بهت باشه. کل کارای دیگه به فراموشی سپرده میشه.خیلی کارای انجام نداده دارم.یه لیست بلند و بالا شده ولی دریغ و افسوس از یه تیک که نشون دهنده انجامش باشه. مثلا یادم رفت برات بنویسم دندون 7 شما هم 12 بهمن ماه جوونه زد و منتظر دندون 8 و 9 هستی.بد جوری درگیرشونی.هم از غذا افتادی و هم همه چیو به خاطر آروم کردنت میزاری دهنت.یعنی 6 چشمی هم مواظبت باشم کمه.یهو میبینم جورابتو در آوردیو میکشی به لثه هات  .از این که توی خونه یه جارو برقیه تموم عیاری هم نمیشه گذشتووقتی آشغال ...
30 بهمن 1392

14 ماهگی پسرم

با 4 روز تاخیر  14 ماهگیت مبارک فلفل مامان دقیقا روز 22 بهمن ماه وارد پانزدهمین ماه زندگیت شدی و همون روز مصادف شد با اولین آرایشگاه.و برای اولین بار بصورت رسمی موهات کوتاه شد قبل از اون مامان موهاتو دو باری میزون کردم اما نه به صورت اساسی.جیگری شدی واسه خودت نفس مامانی.قرار شده بود با خاله شهین بریم همون جایی که عمو حمید موهاشو کوتاه میکنه .هماهنگیها انجام شد و ما آماده رفتن شدیم راس ساعت 12 ظهر 22 بهمن .دلهره داشتیم که نکنه ارتباط برقرار نکنی با محیط اما آقا امیر کارشو خوب بلد بود نه خودش لباس مخصوصشو پوشید و نه پیشبند واست بست .بغلم بودی و خیلی راحت کارت تموم شد.بادیدن ماشی...
27 بهمن 1392

روزای برفی

پرهامم، هفته گذشته برف بی سابقه ای شهرمونو سفید پوش کرد. زمان بابا جون اینا یعنی سال 1342 همچین برفی اومد تا امسال که سال 1392 میشه.یعنی بعد از نیم قرن. شب اول منو بابایی کلی خوشحال شدیم اما فردا صبح با دیدن حیاط و منظره بیرون خیلی ترسیدیم.چند روز مدام بارید به حدود 1.5 متر رسید .از توی کوچه که رد میشدیم انگار که داشتیم از تونل باریکی رد میشدیم.همه مردم خونه نشین شدن چون اصلا نمیشد ماشینارو بیرون برد و اصلا نمیشد راه رفت.واسه تو خوب شد چون باعث شد یه هفته ای بابایی در خدمت شما باشن. و خوشحالیتو با یکسره صدا زدن بابا نشون میدادی.با چند لحن مختلف صداش میکردی و وقتی میگفت بلللله.کلی ...
20 بهمن 1392

یه سورپرایز عالی

وای که چقدر عالی شده.خیلی خیلی خوشحالی.منم همینطور.آخه خاله شهین و خاله عطیه بجای اینکه 20 بهمن ماه برگردن یهویی 28 دی اومدنو کلی مارو ذوق زده کردن.بدون اینکه بگن.اینقد که ذوق زده شدی تا بغل خاله عطیه میرفتی سریع میخاستی بری توی بغل خاله شهین و همین طور برعکس. خلاصه اینکه بزرگترین سورپرایز زندگیت شد. ایشالا که همیشه خوشحال و خندون باشی و خاله اینا هم همیشه ی همیشه کنارمون باشن.به امید روزی که علیرضا هم بیاد و دیگه چشم انتظاریمون تموم شه.دلم خیلی خیلی واسش تنگ شده              ...
1 بهمن 1392

پرهام 13 ماهه

13 ماهگیت مبارک پسر عزیزم،نفس زندگی 13 ماهگیت بهانه ای شد که با وجود مشغله زیاد بیامو وبلاگتو بعد از مدتی به روز کنم.ایشالا که هر روزت بهتر از روز قبل باشه.این روزا حسابی داری دل منو بابایی رو می بری.دیوونه وار دوست داریم.بهونه زندگیمون شدی. کلمه های جدید میگی. کارای جدید انجام میدی. و 10 برابر قبل زور میزنی واسه در آوردنو کندن وسایل از جاشون. خلاصه الان از باز کردن در همه چی رفتی سراغ روشن کردن وسایل که البته خطرناکنو ما هم حسابی باید شش دونگ حواسمون بهت باشه.وروجکی شدی که نگو. حالا سر فرصت ازت میگم .اینم عکسایی از این روزا این عکس دیروز.این روزا اینطوری میشینی.با گرفتن همه چی ...
23 دی 1392