پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

انگشتای خوشگل پسر مامان

آخ که مامان میمیرم واست .درسته قورتت میدم نفسم.اگه بدونی چقدر عاشق خنده های بی دندونیتم.دلم لبریز میشه از شادی .وقتی می خندی و گل از گلت می شکفه میگیرمت توی بغلمو فشارت میدم عسلک مامان.تازگیا با اون انگشتای خوشگلت یاد گرفتی که جمعشون کنی و مثل شکل بیا هی بازو بسته شون کنی. خیلی نمک داری نمکدون مامان.وقتی میگم پرهام کو ؟ به جای اشاره به عکست با دستات میگی بیا بعد هی با چشای نازت کنترلشون میکنیو بازو بسته شون میکنی . مامان عاشق اون لحظه ام که تمرکز می گیریو با چشات انگشتاتو کنترل میکنی و وقتی انگشتای نازت به جایی میخوره یا از روی کنجکاویای همیشگی جایی گیر میکنه اون انگشتی که ضربه خورد...
12 آبان 1392

پارمیس کوچولو اومد

خدارو صد هزار بار شکر. همین الان عمو سجاد به بابایی خبر اومدن پارمیس کوچولورو داد. اونم دو ماه جلوتر یعنی پارمیس کوچولوی 7 ماهه . به دنیای زمینی ها خوش اومدی فرشته کوچولو.اینقدر خوشحالم که از هیجان دستام یخ زدن.همین امروز داشتم با زنعمو زینب تلفنی حرف میزدمو کلی دلداریش میدادم که اگه بیاد خیالت راحت میشه.فسقلی حرفامونو شنیدو خودشو رسوند زنعمو زینب یکی از بهترین دوستای مامانی هم میشه واسه همین خیلی خوشحالمو خوابم نمیبره و دلم می خواست میرفتم بیمارستان پیشش اما شما توی یه خواب نازیو نمیشه که بشه. ولی فردا حتما میریم می بینیمش ...
10 آبان 1392

جیگر طلا

آخه من حق ندارم بهت بگم جیگر طلا با این قیافه ات این یه نوع ذوق کردن مخصوص خودته که این شکلی میشی اینجا هم  وقتی مشغول بازی میشی و صدات میزنم اینطوری میشی که مامان هلاک این حرکتتم.اینا ااز عکسای جا موندته که مامان تک تک شونو میزارم الان که دارم می نویسم توی یه خواب نازیو مامان دلم واسه تک تک  کارات یه ذره شده.راستی یادم رفت بنویسم که از وقتی رفتی توی 11 ماه( یعنی 10 ماهه شدی) همه جا رو میگیریو بلند میشی از روروئکت گرفته تا مبل و میز و پاچه شلوار مامانو خلاصه دیگه بدون کمک پا میشیو کلی ذوق میکنی بعضی وقتا هم یادت میره که نمی تونی کامل بایستی  و دستاتو از تک...
5 آبان 1392

عید غدیر مبارک

موسس غدیر یعنی  خدا                                 مجری غدیر یعنی پیامبر                                                                          و منصوب غدیر یعنی علی                                            .............................
2 آبان 1392

تابستون با پرهام

پسر عزیزم، امروز آخرین روز تابستون بود. با همه گرمای زیادش که فوق العاده حساس بودی، گذشت . امیدوارم تابسنونای دیگه اینقد اذیت نشی.البته اون موقع خیالم راحت که خودت بهمون میگی که گرمته یا سردته .الهی فدات بشم که آخرای پاییز یکساله میشی .و چقدر زود گذشت.زمستون ، با همه سرماش. بهار با همه قشنگیاش که تو با بودنت قشنگیارو واسه منو بابایی صد برابر کردی. و تابستون با همه گرما و بارونای خوشگلش و اولین ماه رمضونت که توی تابستون بود.                                  یه مدتی  میشه که مامان به وبلاگت سر نزدمو واست ننوشت...
1 مهر 1392

تولد مینا جون

دیشب تولد مینا جون بود. از خانواده 15 نفری ما فقط جای علیرضا و عمو حمید خالی بود. آقا محمدو خانمش و دو تا پسرای گلشون(ماجد و خالد) هم بودند.خوش گذشت.اگه از سرفه هات کم میشد به مامانی بیشترم خوش میگذشت.عزیز دلم همش حواسم به سرفه هات بود.آخه نمی دونم به چی حساسسی.شاید به باد و آب و هوا باشه.ایشالا که زودی خوب میشی دل خوشیم به اینه که بیحس و حال نیستی و همچنان به فعالییتات ادامه میدی.همین خوشحالم میکنه. اینم عکسایی که با مینا جون انداختی الهی که عمه فدات بشم .انگار همین دیروز بود. ساعت 2 شب 8 شهریور 79 یعنی 13 سال گذشته و تو واسه خودت خانومی شدی.ایشالا تولد 120 سالگیت مینا جو...
9 شهريور 1392