پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

اولین کنسرت

یه تجربه ی جدید،رفتن به کنسرت بود.اونم کنسرت رضا صادقی هیچ ذهنیتی ازت نداشتم .گفتیم ببینیم برای بار اول چطوری .خدارو شکر که عالی بودی.تاریخش 93/3/30 بود که روز تولد عمو حمید (بابای طاها جون)بود.خونواده ی ما و خونواده ی طاها . اولش کلی ذوق میکردینو واسه خودتون صندلی انتخاب کردینو خوراکی خوردین فلفل مامان کلی هم زور آزمایی کردیو صندلی جابجا کردی اینم نگاه راضی از کارت به طاها(که مثلا منو باش رفیق) از نوزادی عادتت بود که وسایل گنده تر از خودتو بگیری و این داستان هنوز ادامه داره فدای اون صورتتم پهلوون پرهامم اولش که موزیک شروع شد جفتتون باهم زدین زیر گریه ک...
27 تير 1393

شبهای قدر

خبر آوردند که امشب از هزار شب بهتر است و یک اتفاق ویژه می افتد و آن اینکه امشب دست ملکوت به طرف زمین کشیده می شود . . . . خدایا در شب قدری که : توفیق نصیبمان می کنی تا قرآن بر سر بگذاریم؛ از تو مسئلت میکنم لیاقتی عطا کنی تا بتوانیم : قرآن را در دل بگذاریم . دعایت می کنم عاشق شوی روزی بفهمی زندگی بی عشق نازیباست . دعایت می کنم با این نگاه خسته گاهی مهربان باشی به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها بخوانی نغمه ای با مهر . دعایت می کنم در آسمان سینه ات خورشید مهری رخ بتاباند دعایت می کنم روزی زلال قطره اشکی بیابد راه چشمت را سلامی از لبان...
26 تير 1393

برای پرهامم...

پسرم،دنیای منی.این جمله یی که از میون این همه بیشترها از ذهنم اومد بیرون.خدایا عاجزانه ازت میخام مثل همیشه حافظ پرهامم باشی. گلکم، دنیای الان ما پر شده از فرهنگ لغت جدید که مختص خودته.و کلی سوال و جوابایی که هنوز از دهنم در نیومده جوابشو بلند و راضی میدی.مثلا : آقا اسم شما چیه ؟     هام پرهامِ    ؟   ررررررررررررر  ( گاهی هم دار) اسم باباتون   ؟   مَمَّد    ( با تشدید میگی ) اسم مامانتون   ؟        ای ما اسم بابا جونتون  ؟  عَبا  اسم مامان جونتون ؟&nb...
25 تير 1393

پرهام و عینک

عاشق عینک هستی و این کنجکاویت دو بار هم خسارت داده .نه اینکه همش در حال جابجایی.فکر کردی که دسته عینک چرا صاف نمیمونه و این شد که عینک منو یه دسته یی کردیش و عینک عمو حمید هم که خدارو شکر بخیر گذشتو ترمیم شد. اما واسه من منجر به خرید مجدد شد.انگار می دونستی که عینک مامان بعد چند سال باید تعویض شه کلک.خرج گذاشتی رو دست بابایی.اینجا هم عینک خاله عطی رو زدی به چشتو تجربه ی جدیدی بود واست و کلی ذوقیدی عکسا واسه اوایل بهاره.خونه ی مامان جون اینا.اینجا هم از اینکه در نریو با عینک تنها نمونی خاله عطی دستاتو گرفته که عکس بندازیم عاشق این قیافه ی سراپا شیطنتتم. توی مسافرت خواستیم واس...
23 تير 1393

پهلوون19ماهگی مبارک

رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا مستعد سفر شهر خدا کرد مرا از گلستان کرم طرفه نسیمی بوزید که سراپای پر از عطر و صفا کرد مرا  . . . ماه ضیافت الهی بر شما مبارک   (دنیا جای دل بستن نیست،اگر دل بستی گویی که بالهایت را بسته ای تا پرواز نکنی و اگر پرواز نکنی اوج نخواهی گرفت و تو برای اوج گرفتن آمده ای و زندگی میکنی … یادت می آید آن عهدی که با معبودت بستی که نیست جز تو خدایی و نهایت عشق تویی ؟؟؟حال چه شده که در دلم ناخدایی فرمان میدهد که لنگر را بینداز اینجا کنار ساحل دنیا ؟پشت دنیا شهریست ، عزم رفتن باید کرد … ) و ما اومدیم بعد از یه غیبت طولانی.واقعیتش دل...
22 تير 1393

پرهام 18 ماهه ما

پرهام عزیزم، 18 ماهگیت مبارک. نفسم ، امیدم، همه ی آرزوم، قد دنیا دوست دارم. عاشق اون لحظه ام که وقتی چشم تو چشم میشیم و داری از عصاره وجودم می نوشی و من غرق در دنیای مادرانه ام میشم، ازت می پرسم پرهامم، می دونی خیلی دوسِت دارم؟؟ و تو دردونه ی مامانی سرتو به علامت تایید  میاری پایین و با یه لبخند شیرین نگام میکنی .توی هر وعده شیر خوردنت این کارمونه و تاییدت قد دنیا خستگی رو از تنم به در میکنه و من چقدر خودمو خوشبخت میبینم که پسرم تمام و کمال دوست داشتنمو درک کرده و چه شیرین جوابمو داده دقیقا روز ماهگرد تولدت مصادف شد با شب تولد امام زمانمون و مراسم نیمه شعبان که خونه ی مامان جون طاها به نذر ...
26 خرداد 1393

رهام و پرهام

دو هفته پیش ، آخر هته رفتیم تهران.هم پیش رهام و دایی محمود و شیوا جون. هم اینکه چکاب چشمت که دکتر گفته بود قبل از 18 ماهگی باید نشون بدید.آخه توی هوای سرد و وقتی خیره میشی به جایی چشم راستت اشکش میومد.و این نگرانمون میکرد. با دکترت که درمیون گذاشتیم گفت احتمالا مجرای اشکیت تنگه. ما هم گفتیم از الان پیگیر باشیم . با زحمتهای زیاد عمو جلال تونستیم بیمارستان فوق تخصصی چشم فارابی ویزیت شی . و خدارو شکر که هیچ مشکلی نداشتی و خیال ما هم راحت شد.واقعا دست عمو جلال مهربون درد نکنه که حسابی اذیت شد و توی هوای گرم تا لحظه ی آخر همراهمون بود.ایشالا که بتونیم جبران کنیم . صبح روز پنج شنبه حرکت کردیم.ساعت 8 صبح ...
21 خرداد 1393