پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

بازهای پرهام

سال قبل که مامان داشتم از مجله شهرزاد مطلب روزهای مادرانه رو میخوندم که خانم خبرنگار از احوالات خودشو نی نیش می نوشت. برام جالب بود که می گفت اسباب باز های دختر 8 ماهه اش چیزای هستن که ربطی به کوچولوها نداره ولی حالا درکش میکنم وقتی که می گفت یه عالمه اسباب بازی داره گوشه ی اتاق خاک می خوره .دقیقا مث پرهامی ما . اسباب بازی مورد علاقه شما در حال حاضر:  ریشه های فرش، کنترل تلویزیون-اسپیلت-دی وی دی ، بطری نوشابه ، بسته های ماکارونی از نوع شکلیش ، جعبه دستمال کاغذی ، گوشی موبایل ،آی پد ،صفحه  کیبورد و ... الهی مامانی فدای تک تک شیرین کاریات بشم که مطمئناً بعدها دلم واسه ش...
7 مهر 1392

نفس مامان

پرهام گلم، بعد از مدتی اومدم تا وبلاگتو به روز کنم و از تواناییات و عادتای منحصر به فردت بگم.از اینکه از اوایل 8 ماهگی کلمه بابا رو گفتیو بابایی رو کلی ذوق زده کردی. یه کلمه هم که یاد میگیری یکسره تکرار میکنی(بابا  بابا بابا) و توی 7 ماهگی یه بار که داشتی یه کاری انجام میدادی که نباید، مامانی انگشتامو تکون دادمو گفتم نه نه و از اون به بعد هر کاری که بر خلاف میلته یکریز  میگی نه نه نه نه . از یه نظر خوبه چون هر چی که بدت بیاد با گفتن نه بهمون می فهمونی .ولی بعضی وقتا که  خیلی میگی و این بده وقتیه که به چیزایی که نباید دست بزنی و ازت میگیریم میگی. و خودت اذیت میشی.ولی سریع ما...
4 مهر 1392

پرهامی این روزای مامان

عزیز دوردونه ی مامانی این روزا اینقده تند تند داری کارای جدید انجام میدی که من و بابایی رو مات و مبهوت خودت کردی. یکیش اینه که اگه پستونکت بر عکس دهنت باشه یا با دهنت پرتش میکنی بیرون و ورمیداری درستش میکنی یا با دستای خوشگلت بیرون میاری و با زبون کوچولوت لمسش میکنی و درستشو میزاری.موقعی که خوابی خیلی کارت دلنشینه توی عالم خواب چندین ثانیه درگیرشی و خلاصه موفق میشی و با روروئکت که اوایل عقبی میرفتی الانا از جلو وکنار(بیشتر از کنار) تند تند به هر چی که میخای میرسی و توی هر اتاق که هستم خودتو میرسونی. دیگه اینکه چند روزی میشه از حالت دراز کشیده یا خوابیده راحت میشینی که مامان عاشق تک تک...
14 شهريور 1392

قشنگترین سریال این روزای مامان و بابا

امروز موقع ناهار بود .توی روروئکت بودی دیدم راحتی  گفتم همون جا ناهارتو   بدم که نوش جان کنی.خیلی هم خوابت می اومد. منم حواسم به  سرد کردن غذات بود که دیدم سرت رو خم کردی و دستات پایین میزه و با این صحنه مواجه شدم انگشتای پای بابایی رو گرفتی و بعدشم که گفتم پرهام داری چیکار میکنی، این خنده خوشگل بی دندونیتو تحویلم دادی که عاشقشم  یک ساعت بیشتر نخوابیدی.منم که دیدم دیگه خیال خوابیدن نداری.گذاشتمت توی آشپزخونه و رفتم سراغ شستن ظرفا. اولش رفتی سراغ سطل زباله     اینقدر پلاستیکشو کشیدی    که مامانی مجبو...
12 شهريور 1392

پرهام کنجکاو

آقا، شما خیلی خوابت می اومد .ما هم با اینکه دایی محمود اینا خونه مامان جون بودنو دوس داشتیم شبو بیشتر با هم باشیم بخاطر شما زود اومدیم که شما زودی بخوابی.اما وقتی برق اتاقو مث همیشه خاموش کردمو گذاشتمت توی تختت سریع لبه تختو گرفتیو نصفه پا شدی که بابایی رو از توی اتاق روبرویی ببینی  .با این کنجکاویات من و بابایی رو دیوونه خودت کردی قند عسل مامانییییییییی.قربون اون زانوهای  خوشگلت که سعی میکردی نگه شون داری آخ که مامان هلاک اون خنده های بی دندونیتم   ...
10 شهريور 1392

توانایی هایی از جنس پرهام

پسر نانازم، روز به روز بیشتر عاشقت میشم .هر روز داری دلبریاتو بیشتر می کنی . تا شال و روسری سرم میبینی دستاتو میاری به سمتم و تا مامان بخوام دکمه های مانتومو ببندم یا کیفمو وردارم فکر میکنی نمی خوام ببرمت و سریع گریه ات در میاد. یا روزی که مامان میخواستم برم دهه امیر رضا جون(هم بازی جدیدت) دقیقه نود که روسری و مانتو تنم بود و آماده بودم ،گفتم شاید دلت شیر بخاد تا خواستم بهت شیر بدم چنان با ناباوری و تلخ نگام کردی که دلم  واست کباب شد. چون میخواستم بدون تو برم و از این که آماده نبودی  حرصت دراومد.آخه حالت خوب نبود و منم چون هنوز یه کوچولو سرفه میزدی گذاشتمت پیش خاله جون تا امیر رضا ج...
27 مرداد 1392