پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

هفته دوم عید با پرهام

1393/1/28 3:14
نویسنده : خودم
283 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مادر ، هفته دوم عید قرار بود دایی محمود ،شیوا جون  و رهام جون از

تهران بیان.آماده اومدنشون بودی.تا بهت میگفتم دوس داری بریم پیش رهام جون؟

دستای خوشگلتو به علامت 10 میاوردی بالا و سریع می گفتی 10(یعنی ده تا دوس

داری که بریم پیشش)بغلاینقدر که مهربونییییییییی.همه رو دوست داری

وقتی که اومدن اینقدر خوشحال شدی که نگو.دیگه به عکس رهام نیگاه نمی کردی

تا هر کی ازت می پرسید پرهام رهام کو؟ سریع اشاره میدادی به خودشو می گفتی

:اینا.اون چند روز هر جا که می رفتیم با هم بودیم.روزی که همه با هم ناهار خونه

خاله شهین اینا بودیم مینا باهاتون کلی بازی کرد.جفتتون عاشق مینا هستید.تا وقت

رفتن مینا میشد چنان غصه داری میشدین که بیا و ببین یعنی اگه میشد حاضر بودین

نصفش کنید اینقدر که می چسبیدین به مینا و هر کدومتون ذوق وشوقی داشتید

برای داشتن مینا.توی این عکسا هم طبق بازی مورد علاقه تون با مینا ،شما رو

گذاشته بود رو پتو و میکشیدو کلی ریسه میرفتین

                                                          

 

 

 

 

 

اینجا هم با آهنگای گوشی مشغولید و تمرکز کردی که من عاشق تمرکزتم مامانی

یه روز هم با دایی محمود اینا و مامان جون و بابا جون و خاله شهین رفتیم شهر بازی

که تازه توی شهر خودمون افتتاح شده.تجربه اولت بود .کلی برات هیجان انگیز بود.

حیف که خواب آلو بودی والا بیشتر کیف میکردی

 وقتی غرق در این همه توپ شدی مات و مبهوت موندی


 نمی دونستی کدومو انتخاب کنی.آخرشم قرمزرو گرفتیاز خود راضی

توی قطار هم به منو شیوا جون انگاری بیشتر خوش گذشت تا شماها.کلی

خندیدیم.گفتیم هر لحظه نکنه از ریل خارج شه به خاطر ما آدم بزرگا و کلی

میخندیدیمو شما هم غرق در فرمون بودین که بچرخونید 

هر روزی که اراده میکردیم بریم جایی و شما آماده بودیو لباس تنت، خودتو با

یه چی مشغول میکردی .

یه روز کلید خونه

که داستانیه واسه خودش

یه روز سیم که سیم هر چی باشه کلی باهاش زندگی میکنی

 

 و جارو شارژی که توی ایام عید که بیشتر باهاش کار داشتم و کلی خوش به

حالت بود و از اینکه سرشو جا بندازی کلی لذت میبری

 

 فدای اون تلاشتم من

 

 

 

بعدشم اینطوری واسه خودت دست میزنیو خودتو تشویق میکنی 


 

 اینم اوج ذوق و شوقته 


 روزایی هم که هوا خوب بود میرفتیم توی کوچه و اطراف خونه کالسکه گردی

و به ذوق اومدن بابایی می موندی تا باباییِ از جان عزیزترت قلببیاد


 وقتایی هم که توی خونه بودیم به بابا گیر میدادی که باطری ماشینت و یا چیزای

دیگه رو واست جا بزنه .عاشق باطری هستی.یه روز که از بابا خواستی تا ماشینتو

روشن کنهوبابا گفت نگاه کن باطری نداره فکر کرد که بی خیال شدی نگو پسر جیگر

ما رفته توی اتاقش گشته و دو تا باطری پیدا کرده و آورده خدمت بابا



 الهی دورت بگردم که واسه هر کار درستت واسه خودت دست میزنی

خوشحال از نتیجه کار

 از وقتی هم این چرخکو گرفتی تمرکزت روی جا زدن دسته شه


 اینم یه عکس از پرهام و بابا محمد از 13 بدر 93


این کلاه هم که سرته هدیه دستای هنرمنده زندایی طیبه ست که دقیقا از شب

13 بدر مفقود الاثر شده و مامانی کلی دیپرس شدمناراحتآخه خیلی دوسش داشتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)