روزهای نه چندان خوب
پرهام عزیزم این روزا این شده کارم که روزی ده هزار بار بگم خدایا شکرت که
تموم شد. بعد از یه غیبت طولانی اومدم.هم از لحاظ روحی و هم جسمی حسشو
نداشتم که بشینمو برا تعریف کنم که این روزا چی بهمون گذشت .24 آذر ماه یعنی
دو روز بعد تولدت رفتیم خانه بهداشت که واکسن 1 سالگیتو بزنیم.مشکلی نبود اینبار
چون بابا کار داشت دو تایی رفتیمو شما مث همیشه مثل یه مرد بدون جیغ و فریاد
واکسنتو زدیو فقط یه جیغ کوتاه و بعدشم برگشتی مو شکافانه به آقای رزاقی نگاه
کردی.انگار میخاستی بشناسیو دفعه بعد مقاومت نشون بدی حالا بگذریم که آقای
رزاقی بازم به آدامای دور وبر گفت که مامان این بچه رو می بینین؟واکسن یه روزگی
تا 20 سالگیشو خودم زدم .برگشتیم خونه و اون روز تا تونستی بازی کردیو موتورتو
می گرفتیو به تنهایی هلش میدادیو به من مامان هم اجازه نمی دادی کمکت کنم
اما شبش پر خوری کردیو ساعت 5 صبح همه چی بهم ریخت. بالا آوردی . این جریان
تا 8 صبح به 6 بار رسید که بابا هم خوابش نبرد.و چند دست لباستو عوض کردیم.با
آقای رزاقی تماس گرفتم .گفت از عوارض واکسن نیس.مطمئن شدم که رودل
کردی.به مامان جون زنگ زدم تا بیاد چون حالت بد بودو باید مدام پیشت می بودم.
و اینجریان تا ساعت 12 ظهر به 20 بار رسید دلت میخاست بخوری اما از ترست
لب بههیچی نمی زدی بردیمت دکتر.همین که دیدت گفت آب بدنت فوق العاده کم
شدهوباید سرم وصل شی . و یه آمپول عضلانی. فدات بشم که تا اون روز نه آمپول
زدیو نه سرم و چقدر برای من مادر دیدنت با اون وضع سخت بود سختتر این که باید
دستاتو نگه میداشتم تا آقاهه رگ خوبتو پیدا کنه تا داغونتر نشی.منم چون نمی
خاستم از اون بدتر بشی آرومت کردمو سرمو گذاشتم رو سرت آروم شدی بعد از یه
بیقراری تلخ خوابیدی و منو بابا به چهره معصومت زل زده بودیم که بیحال بودو از
پرهام پر تحرک خبری نبود.نزدیک 4 ساعت زیر سرم بودی که واجبت بود والا اصلا
دلم راضی به این کار نمیشد.تا شب یه ذره بهتر شدی اما اون شب یه تب وحشتناک
کردی. که برای اولین بار تموم وجودت داغ میشد. تا خود صبح بیقرار بودی .بازم بابا
با آقای رزاقی تماس گرفت که گفت از علایم واکسن . و چون بدنت ضعیف شدده
بوده به این حد رسیده. والا واکسن یک سالگی اینقده سنگین نیس. و از همه بدتر
اینکه درگیر دندون 7 و 8 هم هستیو یکسره گوشتو میکنیو بیقراری. مامان جون نگران
بود واسه همینم رفتیم خونشون تا هم اونا از نگرانی در بیان و هم من 24 ساعته در
اختیارت باشم تا بیشتر از این اذیت نشی.مزاجت ریخته بود بهم به حدی که گرسنه
بودیو و تا میخوردی اوق میزدی.تا اینکه غروب روزی که شبش شب یلدا بود بردیمت
دکتر.بابا جون خیلی گفت ببرید تا این بچه از این بیشتر اذیت نشه.آخه دیگه ذوق
خودکار بابا جونو نمی کردیو بابا جون می فهمید که بی نهایت بی حالی.یه دارو داد
واسه تقویت لایه های معده ات که خیلی اذیت شده بود. بعد از شب یلدا برگشتیم
خونه.فردا صبح با دیدن اتاقتو خونمون کلی ذوق کردیو خدارو شکر روز به روز بهتر
شدی.الانم که دارم مینویسم برگشتی به روزای خوب گذشته.یه کابوس تلخ بود.
روزی چندین بار به بابا میگم تورو خدا دعا کن که دیگه اون روزا برنگرده. عزیزم
نازنینم دیگه همین پرهام باش .مامانی طاقت دیدن روزای سختتو ندارم.دیگه
ندارررررررم.خدایا متشکررررررررررررررررررررررم(( از روزای تلخت به هیچ عنوان
دوس ندارم عکس بزارم همین که برات تعریف کردم خودش کافیه))