پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

این روزا...

1392/8/27 3:22
نویسنده : خودم
324 بازدید
اشتراک گذاری

جونم برات بگه که حسابی مشغول دندون درآوردنی.اولین دندونت تاریخ

92/8/20 ( هفتم محرم که صبحش رفتیم عزاداری حضرت علی اصغر شرکت

کردیم) دراومد دومیش هم 92/8/21 (شب تاسوعا).و حالا هم دو تای دیگه تو راهی

داری.اینقد کلافه ای که نگو. غروبی که داشتم عصرونه تو میدادم خم شدیو شیشه

میزو زدی به لثه هات بلکه آروم شی. مامانی محکم بغلت کردمو باهات همدردی کردم

فسقلی مامان.دیگه واقعا فسقلی شدی.خیلی ضعیف شدی درودونه ی مامان.ایشالا

هر چه زودتر دربیانو جون بگیری.همه ی شهرای ایران آخرین جمعه قبل از عاشورا

مراسم عزاداری حضرت علی اصغر بود و از اون جایی که من از پارسال نیت کرده

بودمکه امسال ببرمت ، خیلی حالم گرفته شد . چون فکر میکردم همه ساله هفتم

محرم برپا میشه.اما شهر خودمون دقیقا مث سالای قبل همون روز 7 محرم برپا شد

و قسمتبود که شرکت کنی. بابا محمد ساعت 9 صبح اومد دنبالمونو رفتیم.هم

صبحونهنخوردهبودی و هم طبق عادت که شبا دیر میخابی و صبحا دیر پا میشی

خواب آلوبودی.مخصوصا اون روزو شبا که درگیر دندونات بودیو همه چیت قاطی

پاطی شده بود

 

نشد که عکسایی خوبی ازت بگیریم.مامان جون و خاله شهین هم بودن خاله

معصومه (دوست مامان) و مانیا جون هم بودن که از طرف مدرسه آورده بودنشون

که یه عکس دو نفره گرفتید و شما مشغول بیسکویت خوردنی


 اینجا هم توی بغلم آروم خوابیدی.

خدایا به حق حضرت علی اضغر 6 ماهه ، همه بچه هارو زیر سایه پدر و مادر

شون سالم و تندرست حفظ کن.آمین

توی این سه روز تعطیلی ، دایی محمود  و رهام و زندایی شیوا اومدن .  از وقتی

که زود به زود میان  و شما دوتا همدیگه رو بیشتر میبینید خیلی بهم علاقه نشون

میدید.رهام ماچت میکنه و تو هم از اون نازی های خشنتو حواله اش میکنی .کلا

معلومه که همدیگرو دوس دارید.جمعه همگی با هم رفتیم لاشک (خونواده دایی

حامد و دایی محمود و مامان جون اینا).هوا خیلی عالی بود.قرار بود از همون راه

دایی محمود اینا صبحش برن تهران.توی راه کنار دیو چشمه یه عالمه عکس گرفتیم.

به معنای واقعی قشنگیای پاییزو دیدیم .

اینجا زل زده بودی به چشمه 

 و اینجا هم شیطون بلایی شده بودیو هی میخاستی عینک مامان و بگیری.

توی این عکس سه نفره بابایی عینکشو گذاشت رو کلاهتو اینقد که وول خوردی

ورش داری کلی مواظب بودیم توی عکس که نیافته


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان شقایق
27 آبان 92 21:54
وای که چقدر این لباس به پرهامی می یومد.منم خیلی دوست داشتم طاها جون رو بیارم ،اما پسرم حالش خیلی بد بود .انشاالله سال دیگه با هم میریم.انشاالله خدا حفظشون کنه،به حق آقا عی اصغر. ممنون خاله جون.ایشالا