روزهای نه چندان خوب
پرهام عزیزم این روزا این شده کارم که روزی ده هزار بار بگم خدایا شکرت که تموم شد. بعد از یه غیبت طولانی اومدم.هم از لحاظ روحی و هم جسمی حسشو نداشتم که بشینمو برا تعریف کنم که این روزا چی بهمون گذشت .24 آذر ماه یعنی دو روز بعد تولدت رفتیم خانه بهداشت که واکسن 1 سالگیتو بزنیم.مشکلی نبود اینبا ر چون بابا کار داشت دو تایی رفتیمو شما مث همیشه مثل یه مرد بدون جیغ و فریاد واکسنتو زدیو فقط یه جیغ کوتاه و بعدشم برگشتی مو شکافانه به آقای رزاقی نگاه کردی.انگار میخاستی بشناسیو دفعه بعد مقاومت نشون بدی حالا بگذریم که آقای رزاقی بازم به آدامای دور وبر گفت که مامان این بچه رو می بینین؟واکسن یه روزگی ...