پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پرهام ، نفس زندگی

دیگه خودم در تاریخ ۲ تیر ماه اومدم وبلاگ رو ادامه بدم

اولین سرما خوردگی

عزیز دلم ، سرمای بدی خوردی.آخه هوا از گرمای زیادش رو به سردی رفتو به قول بقیه، دو هوا شدی. اونم توی اردیبهشت.بارون بارید و عطر بهار نارنج و دو برابر کرد. اما من و تو دو روزه که توی خونه ایم تا فردا که ببریمت دکتر. آخه درست 5شنبه سرما خوردی که دکترت نیست.الهی مامان فدات بشم که از سرفه زیاد بی رمق شدی.ایشالا زود زود خوب شی. من و بابایی طاقت بی تابیاتو نداریم. یکی یه دونه ی مامان ...
20 ارديبهشت 1392

خاطرات اولین روز تولد

ساعت 6 صبح بیست و دوم باید بیمارستان کتالم رامسر می بودیم. از شب قبل بارون شدیدی می بارید ساعت 4/30 بیدار شدیم.البته من خواب نبودم و همش توی فکر این بودم که بیای بیرون و روی ماهتو ببینم.دل تو دلم نبود. ساعت 5 صبح از خونه اومدیم بیرون.تاریک بود .3 بار از زیر قران رد شدیم. یه بار بابایی قرانو واسمون نگه  داشت (جلوی در خونه).یه بار مامان زینت توی حیاط جلوی در و بار سوم مامان جون توی خونشون.چون همه اصرار داشتن که باهامون بیان بیمارستان . ولی چون لزومی نداشت که بیان واسه این که دل همه رو به دست بیاریم . ...
14 ارديبهشت 1392